♥خرم آباد ♥ دیار من♥

Monday, September 25, 2006

جملات زيبا

عشق اينجا آتش است و عقل دود
عشق كامد مي گريزد عقل زود
عقل در سوداي عشق استاد نيست
عشق كار عقل مادر زاد نيست

٭٭٭
چراغي در دستم
چراغي در دلم
زنگار روحو را صيقل مي زند
آئينه اي در برابر آئينه ات مي گذارم
تا با تو ابديتي بسازم
٭٭٭
بيحسرت از جهان نرود هيچكس بدر
الا شهيد عشق به تير از كمان دوست

٭٭٭
اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان
چراغ بياور و يك دريچه
كه از آن به ازدحام كوچه خوشبختي بنگرم

٭٭٭
گفتم تن ودين در سر وكارت كردم
هر چيز كه داشتم نثارت كردم
گفتا كه تو كه باشي كه كني يا نكني
آن من بودم كه بيقرارت كردم

٭٭٭
در گذرگاه زمان خيمه شب بازي دهر
با همه تلخي و شيريني خود ميگذرد
عشقها مي ميرند رنگها رنگ دگر مي گيرند
و فقط خاطره هاست
كه چه شيرين و چه تلخ دست ناخورده بجا مي ماند
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
نوشته شده توسط مجيد 3/7/85

Monday, September 11, 2006

دختر ناز من

Image and video hosting by TinyPic


وقتی نيستی خونه مون با من غريبی می کنه
دل اگه می گه صبورم ، خود فريبی می کنه
صدای قناری محزون و غم آلود می شه
واسه من هر چی که هست و نيست نابود می شه
وفتی نيستی ،گل هستی ،خشک وبی رنگ می شه
نمی دونی که چقدر ، دلم برات تنگ می شه
وقتی نيستی گلهای باغچه نگاهم می کنند
با زبون بسته محکوم به گناهم می کنند
گلها می گن که با داشتن يه دنيا خاطره
چرا ديوونگی کردی و گذاشتی که بره
وقتی نيستی همه پنجره ها بسته ميشن
با سکوتت تو خونه ، قناريها خسته ميشن
روز واسم هفته می شه ، هفته برام ماه ميشه
نفسم به ياد تو يکی يکی آه می شه

*******************************

نوشته شده توسط مجيد 20/6/85

Monday, September 04, 2006

ديگه دوست ندارم

يه شب چراغ عشقتو دوباره خاموش می­کنم
اين بار برای هميشه تو رو فراموش می­کنم
نمی ذارم تو خاطرم رنگ خيالت بمونه
رو شونه های ساحلم موج نگاهت بمونه
صدای قلب من حالا ديگه دوست ندارمه
از تلخی گذشته،هر چی بگم بازم کمه
غروب که از راه می­رسه عشقتو يادم مياره
اما ديگه تموم شده ، بين من و تو ديواره
يه روزی لحظه های من لبريز خواهش تو بود
رو پيکر خستگيام دست نوازش تو بود
چه زود گذشت روزايی که به قلب خسته جون ميداد
نگاه گرمی که به من آسمونو نشون ميداد
------------------------------
نوشته شده توسط مجيد 13/6/85

ناز

او ز من رنجيده است
آن دو چشم نكته بين و نكته گير
در من آخر نكته اي بد ديده است
من چه مي دانم كه او با چه مقياسي مرا سنجيده است؟
من همان هستم كه بودم ، شايد او چون مرا ديوانه خود ديده است
بيوفائي مي كند تا بلكه من دور از ديدار او عاقل شوم
او نمي داند كه من دوست مي دارم جنون عشق را
من نمي خواهم كه حتي لحظه اي لحظه اي از ياد او غافل شوم
فروغ فرخزاد