Thursday, April 20, 2006
Sunday, April 02, 2006
حسادت می کنم به رنگ ديوار، وقتی اتفاقی سايش بدنت به پوستش را حس می کند
حسادت می کنم به آفتاب، وقتی با نوازش آرام پوستت به تو گرمی ميبخشد
حسادت می کنم به برگ گياه، وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هيجان زده می کند و
بی تاب و چرخان
و حسادت می کنم به پدرت، وقتی در زير نور گرم به او لبخند ميزنی
و به مادرت هم، وقتی چند لحظه پيش از خواب به ياد تو لبخند ميزند
و به تختت که همه روز به هم آغوشی شبت پريشان و بهم ريخته است
و به فرش که چند تار مويت را ميان پرزهايش نگه ميدارد و به سادگی هم پس نمی دهد
و به اتاقت که لذت بودن با تو را هميشه می چشد
و به آينه ات که هر روز گرمی نگاهت را حس می کند
و به کوچه ات، درختهای باغچه ، چشمهايت وبه خودت، به خدايت و به اين قلم که از تو گفت
******************************
حسادت مي كنم به چشمان معصومت كه هميشه از آنها عشق تو را درك كرده ام
تقديم به چشمانت ** نوشته شده توسط مجيد 13/1/85
حسادت می کنم به آفتاب، وقتی با نوازش آرام پوستت به تو گرمی ميبخشد
حسادت می کنم به برگ گياه، وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هيجان زده می کند و
بی تاب و چرخان
و حسادت می کنم به پدرت، وقتی در زير نور گرم به او لبخند ميزنی
و به مادرت هم، وقتی چند لحظه پيش از خواب به ياد تو لبخند ميزند
و به تختت که همه روز به هم آغوشی شبت پريشان و بهم ريخته است
و به فرش که چند تار مويت را ميان پرزهايش نگه ميدارد و به سادگی هم پس نمی دهد
و به اتاقت که لذت بودن با تو را هميشه می چشد
و به آينه ات که هر روز گرمی نگاهت را حس می کند
و به کوچه ات، درختهای باغچه ، چشمهايت وبه خودت، به خدايت و به اين قلم که از تو گفت
******************************
حسادت مي كنم به چشمان معصومت كه هميشه از آنها عشق تو را درك كرده ام
تقديم به چشمانت ** نوشته شده توسط مجيد 13/1/85