♥خرم آباد ♥ دیار من♥

Thursday, May 01, 2008

هميشه مثل هميشه

هميشه مثل هميشه


دل خسته ام باز امشب زين اسمان هميشه
كو بال هاي پريدن اي مهربان هميشه
ماييم و ذوقي كه شايد حرفي ندارد بگويد
برخيز و مارا غزل كن اي مهربان هميشه
هنگام از تو سرودن ماييم و ذوقي گلو گير
ماييم و لكنت زباني اين ناتوان هميشه
در سفره گرم ما بود ان روزها نان و لبخند
صبحانه گرم ما كو؟كو اب و نان هميشه؟
يك مشت نقل ستاره يك اسمان نان خورشيد
گاهي بياور برايم از كهكشان هميشه
شعري پر از حرف تكرار گفتم من وياد دارم
گفتي كه بيزارم اما زين شاعران هميشه

********
احساس
من اكنون احساس مي كنم
بر تل خاكستري از همه آتش ها و اميدها و خواستن هايم،
تنها مانده ام.
و گرداگرد زمين خلوت را مي نگرم.
و اعماق آسمان ساكت را مي نگرم.
و خود را مي نگرم.
و در اين نگريستن هاي همه دردناك و همه تلخ،
اين سوال همواره در بيش نظرم بديدار است،
و هر لحظه صريح تر و كوبنده تر،
كه تو اينجا جه مي كني؟
امروز به خودم گفتم:
من احساس مي كنم،
كه نشسته ام زمان را مي نگرم كه مي گذرد،
همين و همين
-------------------------------------------------------------------
نوشته شده توسط مجید برای میترا 12/2/87

1 Comments:

  • At 1:22 AM, Anonymous Anonymous said…

    حتما نبايد همسن بود , يا با كسي زندگي كرد تا او را بشناسي , ودرونش را حس كني.

    صميمانه دوستت دارم. ميترا

     

Post a Comment

<< Home