♥خرم آباد ♥ دیار من♥

Saturday, April 12, 2008

دوش تا به سحر شکر الهی به جا آوردم

به نام خداي عشق،ايمان و آزادي

(خوش خيال كاغذي)

:دستمال كاغذي به اشگ گفت
«قطره قطره ات طلاست
يك كم از طلاي خود حراج مي كني؟
عاشقم
با من ازدواج مي كني؟»
اشك گفت«ازدواج اشك و دستمال كاغذي!
تو چه قدر ساده اي
خوش خيال كاغذي!
توي ازدواج ما
تو مچاله مي شوي
چرك مي شوي و تكه اي زباله مي شوي
پس برو و بي خيال باش
عاشقي كجاست
تو فقط دستمال باش»
دستمال كاغذي دلش شكست
گوشه اي كنار جعبع اش نشست
گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد
از تن سفيد و نازكش دويد
خون درد
آخرش
دستمال كاغذي مچاله شد
مثل تكه اي زباله شد
او ولي شبيه ديگران نشد
چرك و زشت،مثل اين و آن نشد
رفت اگر چه توي سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال هاي كاغذي فرق داشت
چون كه در دلش
خودش
.دانه هاي اشك كاشت
-----------------------------------------------
نوشته شده توسط مجید 24/1/87

0 Comments:

Post a Comment

<< Home